نمی دانم چرا دلتنگی در من تلبار شده است. دیگر نه از آن احساسات شکلاتی و شیرین خبری هست ونه از لبخند های بی دریغ .نه از خواب های سنگین مخملی وصورتی چیری در خاطرم مانده و نه بیداری های سرشار رویاو واقعیات ملس . دلگیرم و انگار دلتنگی های مرا دستی زمخت از جنس تنهایی گره زده آن هم گره ی کوری که به این زودی ها باز نخواهد شد.حرف ها انباشته شده اند در وجودم حرف هایی که حالا رنگ رنگین کمانی خود را با سیاه و سفیدو خاکستری های تیره عوض کرده اند .از هر چه آینه بیزارم .از نگاه کردن به چهره ی خسته ای که بدجوری رنگ باخته . دلگیرم ودلتنگی من تا آسمان کوتاه اتاقم بالا رفته است چیزی در من نمانده جز چشمهای بارانی که دل هیچکس را نمی برد.
مورچه های زمان صف بسته اند
1 2 3
آنها زیاد می شوند
شیرینی وجود من کم
***
سلام عزیز
لینک شدی همونجور که خواستی
دوست داشتی منو بلینک به اسم هرچی دوست داری
عزیزم گاهی وتا این دلتنگیها تمام وجود آدمو میگیره! یه وقتایی لازمه ولی نباید بهش اجازه بدی برای همیشه محصورت کنه...
سلام دوست عزیز میسی بهم سر زدید
موفق باشی
آپ نشدی که؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟