حس خاکستری

   این روزها خسته ام خاکستری ،شرجی،تاریک

آنقدر تاریک که خواب هایم را ندیده رد می شوم .

دلواپس،دلگیر،وحشت زده

از میوه های نارس آرامش ندیده ی ذهن و تخلیم که بی دریغ و نرسیده بر زمین می ریزند و گوسفندان درشت کسالت عجیب مشغول چریدند.

سر گیجه دارم از این همه افکار بریده بریده که با لبه های تیزشان قلبم را به لکنت و زانوانم را به لرزه می اندازند . کاش میشد سرم را بشکافم و مغزم را بیرون بیندازم. 

می نشینم مات و خیره روبروی دخترک پریشان در آینه ،سعی میکنم دستانم را به دستانش برسانم اه،نمی شود ومن خسته ام از این همه آینه های کورو مسدود،زل می زنم به شب چشمانش و مدام سوال می کنم :

آیا روزی من به آفتاب خواهم نشست؟


نذر کرده ام پیاده بیایم 

با خیال ستاره شدن 

سمت شب چشمانت

در این بارگاه مقدس 

جایی به این زایر خسته پا می دهی؟!

نظرات 1 + ارسال نظر
سارا جمعه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 06:03 ب.ظ http://ayeneyenabina.blogsky.com/

سلام دوست جون !
خوبی ؟
چه ترکیبات و تصویر سازی های قشنگی تو نثرت داری .
زیبا بود .
شاد باشی .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد