نمی دانم چرا دلتنگی در من تلبار شده است. دیگر نه از آن احساسات شکلاتی و شیرین خبری هست ونه از لبخند های بی دریغ .نه از خواب های سنگین مخملی وصورتی چیری در خاطرم مانده و نه بیداری های سرشار رویاو واقعیات ملس . دلگیرم و انگار دلتنگی های مرا دستی زمخت از جنس تنهایی گره زده آن هم گره ی کوری که به این زودی ها باز نخواهد شد.حرف ها انباشته شده اند در وجودم حرف هایی که حالا رنگ رنگین کمانی خود را با سیاه و سفیدو خاکستری های تیره عوض کرده اند .از هر چه آینه بیزارم .از نگاه کردن به چهره ی خسته ای که بدجوری رنگ باخته . دلگیرم ودلتنگی من تا آسمان کوتاه اتاقم بالا رفته است چیزی در من نمانده جز چشمهای بارانی که دل هیچکس را نمی برد.
مورچه های زمان صف بسته اند
1 2 3
آنها زیاد می شوند
شیرینی وجود من کم
***